یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 21:29 :: نويسنده : Alireza
آغوش تو
شنبه 27 آبان 1391برچسب:, :: 13:32 :: نويسنده : Alireza
خیلی دوس دارم برم به سرزمین کربلا اما این همه پرنده چرا طاووس شدم ای خدا ببین چطور از همه مایوس شدم آخه چی میشد منم عقاب و شاهین می شدم می تونستم بپرم به آرزوهای بلند همه زل زدن به پای زشت من نمی دونن که چیه سرشت من نمی دونن که میخام چیکار کنم دلمو به عشق کی دچار کنم دوست دارم راهی کربلا بشم تا منم سری توی سرا بشم حالا ازکجا برم پای پیاده ای خدا راهمونشون بده می خوام برم به کربلا
فرا رسیدن ماه محرم تسلیت باد
دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:, :: 10:26 :: نويسنده : Alireza
عيد غدير بر تمامي شيعيان جهان مبارک باد
تنها دارايي من ايمان و اعتقاداتم است کــــار ، تجلــي عشــق است پيروزي يعني حرکت در راه هدف کار گروهي، بزرگترين راز موفقيت جادوي تفکر مثبت، نخستين رمز موفقيت ايستاده ام، چون خودم را باور دارم معني شکست را هنوز نمي دانم بايد چون رود در جريان باشم تقديراز خداوند است و تدبير از ما پيروزي يعني حرکت در راه هدف خطر پذيري، زيبايي يک زندگي پرثمر
شنبه 29 مهر 1391برچسب:, :: 23:27 :: نويسنده : Alireza
لمسِ تن تو
دلی که از بی کسی غمگین است،هر کسی را می تواند تحمل کند.هیچ ﮐس بد نیست.
چهار شنبه 5 مهر 1391برچسب:, :: 17:38 :: نويسنده : Alireza
بیوجودت ای پدر مهر و وفا از خانه رفت
قمری شیدای ما از بام این کاشانه رفت
تا که ما شیدای مهر آن پدر گشتیم او
دل ز ما برکند و رخ برتافت چون پروانه رفت
ای فلک با من اگر مهر و وفا داری چرا
مهر تابانم چنین از جمع ما بیگانه رفت
شادمان بودیم ما در سایهی مهرش ولی
قصه آخر شد سر آمد دور و این افسانه رفت
گوییا او با خدای خویش پیمان بسته بود
دل برید از ما چنین و بر سر پیمانه رفت
ما همه مشتاق دیدار رخش بودیم و او
رخ ز ما پوشید و اینسان عاشق و مستانه رفت
درشگفتم او چه از حق دید کهاینسان با شتاب
همچو دانایی که بگریزد ز هر میخانه رفت
شکر لله چون که عمری با خلوص و خیر بود
عاقبت چون سرکشد این باده شکرانه رفت
تکیهگاه خانهی ما بود اما عاقبت
از میان خانهی ما اُستُن حنانه رفت
همچنان «سیمرغ» زیر سایهی آن دولتش
رنگ و رویی داشتیم آن دولت فرزانه رفت
سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 12:35 :: نويسنده : Alireza
چه رسم جالبی است !!!
محبتت را میگذارند پای احتیاجت … صداقتت را میگذارند پای سادگیت … سکوتت را میگذارند پای نفهمیت … نگرانیت را میگذارند پای تنهاییت … و وفاداریت را پای بی کسیت … و آنقدر تکرار میکنند که خودت باورت میشود که تنهایی و بیکس و محتاج !!! .آدمها آنقدر زود عوض می شوند … آنقدر زود که تو فرصت نمی کنی به ساعتت نگاهی بیندازی و ببینی چند دقیقه بین دوستی ها تا دشمنی ها فاصله افتاده است … .زیاد خوب نباش … زیاد دم دست هم نباش …حکایت ما آدم ها … حکایت کفشاییه که … اگه جفت نباشند … هر کدومشون … هر چقدر شیک باشند … هر چقدر هم نو باشند تا همیشه … لنگه به لنگه اند … کاش… خدا وقتی آدم ها رو می آفرید … جفت هر کس رو باهاش می آفرید … تا این همه آدمای لنگه به لنگه زیر این سقف ها … به اجبار، خودشون رو جفت نشون نمی دادند… . زیاد که خوب باشی دل آدم ها را می زنی … آدم ها این روزها عجیب به خوبی ، به شیرینی ، آلرژی پیدا کرده اند … زیاد که باشی ، زیادی می شوی…
فاطمه . آهنگ عشق را میتوانی بنویسی ؟برای آنان که میخواهند حال مرا بدانند ؟ بنویس سفر عشق راه لذت بخشی دارد اگر بتوانی جاده ی طلوع خورشید را ببینی ، بنویس عشق سن و سال نمیخواهد ، غرور به کارش نمی اید . فقط قانونی دارد که باید در این قانون عدالت رعایت شود . شاید این قانون را باید در قالب هک کرد ، میدانی با چی؟
شنبه 4 شهريور 1391برچسب:, :: 13:11 :: نويسنده : Alireza
تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد، با بيقراری به درگاه خداوند دعا میكرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقيانوس چشم میدوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمیآمد. «من هرگز تو را ترك نخواهم كرد»
پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 20:44 :: نويسنده : Alireza
این سوی زندگی من و تو هستیم و آن سوی دیگر سر نوشت !
این سو دستها در دست هم است و آن سو عاقبت این عشق !
به راستی آخر این داستان چگونه است ؟ تلخ یا شیرین ؟
سهم من و تو جدایی است یا برابر است با تولد زندگی مان ؟
چه زیباست لحظه ای که من به
سهم خویش رسیده باشم و تو نیز به ارزوی خود !
چه زیباست لحظه ای که سر نوشت
با دسته گلی سرخ به استقبال ما خواهد آمد!
چه تلخ است لحظه جدایی ما و چه غم انگیز است لحظه خداحافظی ما !
این سوی زندگی ما در تب و تاب یک دیدار می باشیم ....
و آن سوی زندگی یک علامت سوال در آخر قصه من و تو دیده می شود !
آیا ما به هم میرسیم یا نمیرسیم ؟
سرانجام این داستان به کجا ختم خواهد شد ؟
پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 20:27 :: نويسنده : Alireza
با کسی که دوستش دارید ...
فیلم نبینید ... نخوابید ... اهتگ گوش ندهید ... کتاب نخوانید ... و کلا خاطره نسازید !!!!...
وقت نبودنش می فهمید چه میگویم ...
یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, :: 23:17 :: نويسنده : Alireza
شبا مستم ز بوی تو.. خیالم بازه روی تو بازم بارون زده نم نم.. دارم عاشق می شم کم کم
گناه من تویی جادو..نگاه من تویی هرسو شب تنهایی زار و.. کسی هرگز نبود یار و بازم بارون زده نم نم.. دارم عاشق می شم کم کم
یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, :: 23:6 :: نويسنده : Alireza
امروز روزِ توست، ای مهربانترین فرشتهی خدا آن زمان که خط خطی های بیقراری ام را با مهر و محبّتت پاک میکردی و با صبر و بردباری کلمه به کلمه ی زندگی را به من دیکته میگفتی خوب به خاطرم مانده است. در تمام مراحل زندگی، قدم به قدم، هم پای من آمدی، بار ها بر زمین افتادم و هر بار با مهربانی دستم را گرفتی. امید را هرگز از یاد نبرم. یادم نمیرود چه شب ها که تا صبح بر بالینِ من، بوسه بر پیشانیِ تب دارم میزدی وقتی بوسه بر دستان چروکیده ات میزنم،
پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:11 :: نويسنده : Alireza
از فکر من بگذر خیالت تخت باشد
شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:42 :: نويسنده : Alireza
یه مرد 85 ساله میره برای چک آپ. دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر 20 ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه، نظرت چیه دکتر؟!
شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:30 :: نويسنده : Alireza
به نام خالقي كه نام او را ميان هر دروني خواهي يافت به نام آن كس كه عشق را او ميان قلب من آرام ساخت غروبم را طلوعي مي نشيند طلوعي كه غروبي را نبيند طلوعي كه زخم دل از آن بگيرد ارامش و بس بنشيند ميان سينه ام جاي تو خاليست وليكن عشق تو قلبم رو باخت خداوند قطره اي از عشق را ميان قلب من ارام انداخت نگاهت را . صدايت را دوست دارم نگاهي كه دريغش ميكني تو صدايي كه بدان عاشق شدم من نميدوني كه رفعش ميكني تو حق را كردي بهانه تو برايم خدايي كه حق نيز از اوست بدان رهايم كردي تو نديده ندانستي عشق نيز از اوست تحمل و توانم را او ببخشد همان خالقي كه نامش مي درخشد خودش عاشق . خودش فارغ نخواهد كرد من را همان ايزد من را تو ببخشد گناهي كه نكردم عقل بخشيد مرا چشم بصيرت آرزو ديد دوستت دارم .............. . . . حالا دارم ميفهمم دنيا با همه ي بزرگيش كوچيكه برا دوست داشتنت
چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, :: 11:5 :: نويسنده : Alireza
1.ویلیام شکسپیر میگه : زمانی که فکر می کنی تو 7 تا آسمون 1 ستاره هم نداری یکی یه گوشه دنیا هست که واسه دیدنت لحظه شماری می کنه... 3.پازل دل یکی رو بهم ریختن هنر نیست ..... هر وقت با تیکه های شکسته ی دل یک نفر یک پازل دل جدید براش ساختی هنر کردی 4.من غروب عشق خود را در نگاهت دیده ام.... من بنای ارزو ها را زهم پاشیده ام.... آنچه باید من بفهمم این زمان فهمیده ام.... در دل خود من به عشق پوچ تو خندیده ام 5.فقط کسی معنی دل تنگی را درک می کند که طعم وابستگی را چشیده باشد پس هیچوقت به کسی وابسته نشو که سر انجام آن وابستگی دلتنگیست 6.خداوند به سه طریق به دعاها جواب می دهد: 7.اگر بدانم که خواب تو را بیشتر خواهم دید برای همیشه دیدن تو هرگز بیدار نمی شوم
چهار شنبه 24 اسفند 1390برچسب:, :: 16:44 :: نويسنده : Alireza
سال 1230
چهار شنبه 24 اسفند 1398برچسب:, :: 15:32 :: نويسنده : Alireza
699666999999666999999666996666666996666699999666669966666699 699669999999969999999966699666669966669966666996669966666699 699666999999999999999666669966699666699666666699669966666699 699666669999999999996666666996996666699666666699669966666699 699666666699999999666666666699966666669966666996666996666996 699666666666999966666666666699966666666699999666666669999666
Ctrl + F بزنيدبعد Ctrl + Enter بزنيد دوباره عددها رو نگاه کن
دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:, :: 10:29 :: نويسنده : Alireza
فکر کردن به تو ، کار شب و روز من شده ، بس که حالم گرفته است ، چشمانم غرق در اشکهایم شده . . .
دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:جملات عاشقانه, :: 10:9 :: نويسنده : Alireza
از استاد دینی پرسیدند عشق چیست؟ گفت:حرام است .
راستی تصویر زیر کاراکتر چینی سنتی به مفهوم عشق است
جمعه 19 اسفند 1390برچسب:, :: 11:0 :: نويسنده : Alireza
من اگر نقاش بودم لاله رویی می کشیدم
در کفش خشکیده لب تنگ و سبویی می کشیدم
من اگر نقاش بودم با قلم موی فراست
نکته ای باریکتر از تار مویی می کشیدم
آبروی رفته ای را چاره می کردم به نقشی
آب را در حال بر گشتن به جویی می کشیدم
من اگر نقاش بودم جای مروارید غلتان
اشک را در حال غلتیدن به رویی می کشیدم
پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:, :: 23:40 :: نويسنده : Alireza
خالی تر از سکوتم ، از نا سروده سرشار ღღ♥ღღ
حالا چه مانده از من ؟... یک مشت شعر بیمار ღღ♥ღღ انبوهی از ترانه ، با یاد صبح روشن ღღ♥ღღ اما... امید باطل... شب دائمی ست انگار ღღ♥ღღ با تار و پود این شب باید غزل ببافم ღღ♥ღღ وقتی که شکل خورشید ، نقشی ست روی دیوار ღღ♥ღღ دیگر مجال گریه از درد عاشقی نیست ღღ♥ღღ بار ترانه ها را از دوش عشق بردار ღღ♥ღღ بوی لجن گرفته انبوه خاطراتم ღღ♥ღღ دیروز: رنگ وحشت ، فردا: دوباره تکرار ღღ♥ღღ وقتی به جرم پرواز باید قفس نشین شد ღღ♥ღღ پرواز را پرنده ! دیگر به ذهن مسپار ღღ♥ღღ شاید از ابتدا هم تقدیر من سفر بود ღღ♥ღღ کوچی بدون مقصد از سرزمین پندار ღღ♥ღღ از پوچ پوچ رویا ، تا پیچ پیچ کابوس ღღ♥ღღ از شوق زنده بودن... تا خنده ای سرِ دار ღღ♥ღღ
پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:, :: 22:49 :: نويسنده : Alireza
کاش مي دونستي چقدر دلم بهانه تو را ميگيره هر روز
کاش مي دونستي چقدر دلم هواي با تو بودن را کرده
کاش مي دونستي چقدر دلم از اين روزهاي سرد
بي تو بودن گرفته
کاش مي دانستي چقدر دلم براي ضرب آهنگ قدمهايت
گرمي نفسهايت، مهرباني صدايت تنگ شده
کاش مي دانستي چقدر دلواپس توام
کاش مي دانستي چقدر تنهام ، چقدر خسته ام
و چقدر به حضور سبزت محتاجم
و همیشه از خودم می پرسم
این همه که من به تو فکر کنم
تو هم به من فکر می کنی؟
پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:, :: 22:43 :: نويسنده : Alireza
عشق من گوش کن يادته که گفتم دوستت دارم و پرسيدی چقدر ؟ جوابم يادته ؟
گفتم نمی دونم و فقط می دونم خيلی زياد ... ولی حالا می دونم چقدر :
عشق من دوستت دارم ؛ تا حدی که حاضرم با تو تا اوج قله های بلند و سخت زندگی بدون توقف برم و خستگی راه را تا وقتی با منی حس نخواهم کرد .
عشق من دوستت دارم ؛ به همان اندازه که ستاره ها و ماه آسمون را دوست دارن و به بودنش نيازمندند ؛ به بودنت نيازمندم .
عشق من دوستت دارم ؛ تاحدی که لرزش انگشتانم به من قدرت نوشتن و لبانم قدرت بيان اين حس را نمی دهند .
عشق من دوستت دارم ؛ به همان اندازه که سوختن چوب در آتش دردناک است ؛ دوری از تو برايم سخت و زجرآور است .
عشق من دوستت دارم ؛ تاحدی که می خواهم آنقدر بگريم و فرياد بزنم تا ثانيه های ساعت دلشون برام بسوزه و با سرعت بيشتری روی صفحه روزگار حرکت کنند ؛ تا روز ديدار من و تو زودتر از راه برسه تا آغوش گرمت را حس کنم ؛ آغوشی که مدتهاست برايم باز مونده و انتظارم را می کشد .
عشق من دوستت دارم ؛ به همون اندازه ای که آب از خشک شدن می ترسه ؛ من از اينکه روزی از من دلگير بشی و ترکم کنی می ترسم .
عشق من دوستت دارم ؛ تا حدی که با نفسهام به درونم رخنه کردی و تمام سلولهای بدنم با عطر قدمهات جون تازه گرفته اند
عشق من دوستت دارم ؛ تا حدی که حد ندارد دوستت دارم . هنوز فکر می کنم که جواب سئوالت را کامل ندادم و بدون که جواب دادن به اين سئوال از تمام سئوالهايی که اکنون پاسخشون را پيدا کرده ام سختتر و طولانی تر است .
من با تو زنده ام همسفر من ... می پرستمت
دوستان من مثل گندمند؛
یعنی یک دنیا برکت و نعمت... نبودشان قحطی و گرسنگی است
و من چه خوشبختم که زردی خوشه های گندم در اطرافم موج میزند...
امروز زیباترین و با ارزش ترین هدیه رو از یه دوست دریافت کردم فاطمه جون عاشـــــــــق مهربونیتم...
|