گروه مترجمين ايران زمين

خانوم ها کليک نکنين !
فقط 18+ لطفا !!!
آغوش تو
?C??-E?C??C-?C??-?E?C?

! یـــــــعنی میشه امتیاز بدی ؟؟ بشه چی میشه:دی
آپلودسنتر آپ98
۩۞۩ Lov3 ۩۞۩
In the Garden Of ur Heart plant naught but the of LOVE
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

(:Dدرباره اقا علي(کليک کن فوضول آپلودسنتر آپ98
پيوندها
فرشاد درک لاو
کل کل دختر پسرا(بدوبیا)
الهه عشق
♥ رویای خیالی ♥
عاشقانه
چرخ گردون
♣♣ رویای خیالی♣♣
Love Stroy
دختر شیطون
♣♣ دریچه احساس من ♣♣
اتیشپاره.............
سایت تخصصی هک WoW
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Lov3 و آدرس f-l0v3-f.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 168
بازدید کل : 64114
تعداد مطالب : 26
تعداد نظرات : 13
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


کد قفل راست کلیک


Top Blog
وبلاگ برتر در تاپ بلاگر


نويسندگان
Alireza

صفحات سايت
آپلودسنتر آپ98
فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز
کلیک کن یه پولی بریز تو جیبمون :( مرسی
IMG4UP
یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 21:29 :: نويسنده : Alireza

آغوش تو
مترادف امنیت است
آغوش تو
ترس‌های مرا می‌بلعد
لغت‌نامه‌ها دروغ می‌گفتند
آغوش تو
یعنی پایان سردردها
یعنی آغاز عاشقانه‌ترین رخوت‌ها
آغوش تو یعنی "من" خوبم !

 

شنبه 27 آبان 1391برچسب:, :: 13:32 :: نويسنده : Alireza

 


خسته از نگاه عالم، گوشه گیر جنگلا

خیلی دوس دارم برم به سرزمین کربلا

اما این همه پرنده چرا طاووس شدم

ای خدا ببین چطور از همه مایوس شدم

آخه چی میشد منم عقاب و شاهین می شدم

می تونستم بپرم به آرزوهای بلند

همه زل زدن به پای زشت من

نمی دونن که چیه سرشت من

نمی دونن که میخام چیکار کنم

دلمو به عشق کی دچار کنم

دوست دارم راهی کربلا بشم

تا منم سری توی سرا بشم

حالا ازکجا برم پای پیاده ای خدا

راهمونشون بده می خوام برم به کربلا

 

فرا رسیدن ماه محرم تسلیت باد

 

 

دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:, :: 10:26 :: نويسنده : Alireza

 

 

 

عيد غدير بر تمامي شيعيان جهان مبارک باد

 

تنها دارايي من ايمان و اعتقاداتم است

کــــار ، تجلــي عشــق است

پيروزي يعني حرکت در راه هدف

کار گروهي، بزرگترين راز موفقيت

جادوي تفکر مثبت، نخستين رمز موفقيت

ايستاده ام، چون خودم را باور دارم

معني شکست را هنوز نمي دانم

بايد چون رود در جريان باشم

تقديراز خداوند است و تدبير از ما

پيروزي يعني حرکت در راه هدف

خطر پذيري، زيبايي يک زندگي پرثمر 

 

 

شنبه 29 مهر 1391برچسب:, :: 23:27 :: نويسنده : Alireza


لمسِ تن تو
شهوت است و گناه
حتی اگر خدا عقدمان را ببندد....
داغیِ لبت ، جهنم من است
حتی اگر فرشتگان سرود نیکبختی بخوانند...
هم آغوشی با تو ، هم خوابگیِ چرک آلودی ست
حتی اگر خانه ی خدا خوابگاهمان باشد.....
فرزندمان، حرام نطفه ترین کودک زمین است
حتی اگر تو مریم باشی و من روح القدس
خاتون من!
حتی اگر هزار سال عاشق تو باشم ،
یک بوسه
یک نگاه حتی

حرامم باد !
اگر تو عاشق من نباشی...

 

 

 

جمعه 21 مهر 1391برچسب:عشق,عاشقانه,شعر عاشقانه,داستان زیبا, :: 5:10 :: نويسنده : Alireza

دلی که از بی کسی غمگین است،هر کسی را می تواند تحمل کند.هیچ ﮐس بد نیست.

دلی که در بی اویی مانده است،برق هر نگاهی جانش را می خراشد.

اما چه رنجی است لذت را تنها بردن و چه زشت است زیبایی را تنها دیدن و چه بدبختی آزار دهنده ای است تنها خوشبخت بودن!

در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است .....

 

 

 

چهار شنبه 5 مهر 1391برچسب:, :: 17:38 :: نويسنده : Alireza


بی‌وجودت ای پدر مهر و وفا از خانه رفت

قمری شیدای ما از بام این کاشانه رفت

تا که ما شیدای مهر آن پدر گشتیم او 

دل ز ما برکند و رخ برتافت چون پروانه رفت

ای فلک با من اگر مهر و وفا داری چرا 

مهر تابانم چنین از جمع ما بیگانه رفت

شادمان بودیم ما در سایه‌ی مهرش ولی 

قصه آخر شد سر آمد دور و این افسانه رفت

گوییا او با خدای خویش پیمان بسته بود 

دل برید از ما چنین و بر سر پیمانه رفت

ما همه مشتاق دیدار رخش بودیم و او 

رخ ز ما پوشید و اینسان عاشق و مستانه رفت

درشگفتم او چه از حق دید که‌اینسان با شتاب 

همچو دانایی که بگریزد ز هر میخانه رفت

شکر لله چون که عمری با خلوص و خیر بود 

عاقبت چون سرکشد این باده شکرانه رفت

تکیه‌گاه خانه‌ی ما بود اما عاقبت 

از میان خانه‌ی ما اُستُن حنانه رفت

همچنان «سیمرغ» زیر سایه‌ی آن دولتش

 

 

 

رنگ و رویی داشتیم آن دولت فرزانه رفت

سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 12:35 :: نويسنده : Alireza

 

چه رسم جالبی است !!!
محبتت را میگذارند پای احتیاجت
صداقتت را میگذارند پای سادگیت
سکوتت را میگذارند پای نفهمیت
نگرانیت را میگذارند پای تنهاییت
و وفاداریت را پای بی کسیت

و آنقدر تکرار میکنند که خودت باورت میشود که تنهایی و بیکس و محتاج
!!!
.
آدمها آنقدر زود عوض می شوند

آنقدر زود که تو فرصت نمی کنی به ساعتت نگاهی بیندازی

و ببینی چند دقیقه بین دوستی ها تا دشمنی ها فاصله افتاده است
.
زیاد خوب نباش

زیاد دم دست هم نباش …حکایت ما آدم ها

حکایت کفشاییه که

اگه جفت نباشند

هر کدومشون

هر چقدر شیک باشند

هر چقدر هم نو باشند

تا همیشه
لنگه به لنگه اند

کاش

خدا وقتی آدم ها رو می آفرید

جفت هر کس رو باهاش می آفرید

تا این همه آدمای لنگه به لنگه زیر این سقف ها

به اجبار، خودشون رو جفت نشون نمی دادند

.
زیاد که خوب باشی دل آدم ها را می زنی

آدم ها این روزها عجیب به خوبی ، به شیرینی ، آلرژی پیدا کرده اند

زیاد که باشی ، زیادی می شوی

 

چهار شنبه 8 شهريور 1391برچسب:عشق, :: 13:5 :: نويسنده : Alireza

 

فاطمه . آهنگ عشق را میتوانی بنویسی ؟برای آنان که میخواهند حال مرا بدانند ؟ بنویس سفر عشق راه لذت بخشی دارد اگر بتوانی جاده ی طلوع خورشید را ببینی ، بنویس عشق سن و سال نمیخواهد ، غرور به کارش نمی اید . فقط قانونی دارد که باید در این قانون عدالت رعایت شود . شاید این قانون را باید در قالب هک کرد ، میدانی با چی؟

وفا ، محبت ، گذشت

 

 


شنبه 4 شهريور 1391برچسب:, :: 13:11 :: نويسنده : Alireza

 

تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد، با بيقراری به درگاه خداوند دعا می‌كرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقيانوس چشم می‌دوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمی‌آمد.
سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك خارج از كلك بسازد تا از خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد، روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟»
صبح روز بعد او با صدای يك كشتی كه به جزيره نزديك می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، ديديم!»
آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی كه بنظر می‌رسد كارها به خوبی پيش نمی‌روند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم زيرا خدا در كار زندگی ماست، حتی در ميان درد و رنج.
دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آورید كه آن شايد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.
برای تمام چيزهای منفی كه ما بخود می‌گوييم، خداوند پاسخ مثبتي دارد،

تو گفتی «آن غير ممكن است»، خداوند پاسخ داد «همه چيز ممكن است»،

تو گفتی «هيچ كس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم»،

تو گفتی «من بسيار خسته هستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو آرامش خواهم داد»،

تو گفتی «من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ داد «رحمت من كافی است»،

تو گفتی «من نمی‌توانم مشكلات را حل كنم»، خداوند پاسخ داد «من گامهای تو را هدايت خواهم كرد»،

تو گفتی «من نمی‌توانم آن را انجام دهم»، خداوند پاسخ داد «تو هر كاری را با من می‌توانی به انجام برسانی»،

تو گفتی «آن ارزشش را ندارد»، خداوند پاسخ داد «آن ارزش پيدا خواهد كرد»،

تو گفتی «من نمی‌توانم خود را ببخشم»، خداوند پاسخ داد «من تو را ‌بخشیده ام»،

تو گفتی «من می‌ترسم»، خداوند پاسخ داد «من روحی ترسو به تو نداده ام»،

تو گفتی «من هميشه نگران و نااميدم»، خداوند پاسخ داد «تمام نگرانی هايت را به دوش من بگذار»،

تو گفتی «من به اندازه كافی ايمان ندارم»، خداوند پاسخ داد «من به همه به يك اندازه ايمان داده ام»،

تو گفتی «من به اندازه كافی باهوش نيستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو عقل داده ام»،

تو گفتی «من احساس تنهايی می‌كنم»، خداوند پاسخ داد

«من هرگز تو را ترك نخواهم كرد»

 

 

 

پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 20:44 :: نويسنده : Alireza


 

این سوی زندگی من و تو هستیم و آن سوی دیگر سر نوشت !

 

 

این سو دستها در دست هم است و آن سو عاقبت این عشق !

 

 

به راستی آخر این داستان چگونه است ؟ تلخ یا شیرین ؟

 

 

سهم من و تو جدایی است یا برابر است با تولد زندگی مان ؟

 

 

چه زیباست لحظه ای که من به

 

 

سهم خویش رسیده باشم و تو نیز به ارزوی خود !

 

 

چه زیباست لحظه ای که سر نوشت

 

 

با دسته گلی سرخ به استقبال ما خواهد آمد!

 

 

چه تلخ است لحظه جدایی ما و چه غم انگیز است لحظه خداحافظی ما !

 

 

این سوی زندگی ما در تب و تاب یک دیدار می باشیم ....

 

 

و آن سوی زندگی یک علامت سوال در آخر قصه من و تو دیده می شود !

 

 

آیا ما به هم میرسیم یا نمیرسیم ؟

 

سرانجام این داستان به کجا ختم خواهد شد ؟

 

 

 

 

پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 20:27 :: نويسنده : Alireza

 

 

با کسی که دوستش دارید ...

 

فیلم نبینید ...

نخوابید ...

اهتگ گوش ندهید ...

کتاب نخوانید ...

و کلا خاطره نسازید !!!!...

 

 

وقت نبودنش می فهمید چه میگویم ...

 

 

 

 

یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, :: 23:17 :: نويسنده : Alireza

 

شبا مستم ز بوی تو.. خیالم بازه روی تو
خرامون از خیال خود.. گذر کردم ز کوی تو

بازم بارون زده نم نم.. دارم عاشق می شم کم کم
بذار دستاتو تو دستام.. عزیز هر دم، عزیز هر دم

 

 گناه من تویی جادو..نگاه من تویی هرسو
نرو از خواب من بانو.. تویی صیاد منم آهو

شب تنهایی زار و.. کسی هرگز نبود یار و
خراب یاد تو بودم.. تو بردی از نگات مار و

بازم بارون زده نم نم.. دارم عاشق می شم کم کم
بذار دستاتو تو دستام.. عزیز هر دم، عزیز هر دم

 

 

 

یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, :: 23:6 :: نويسنده : Alireza

 

امروز روزِ توست، ای مهربان‌ترین فرشته‌ی خدا
بگو چگونه تو را در قاب دفترم توصیف کنم؟
صبر و مهربانیت را چطور در ابعاد کوچک ذهنم جا دهم؟

آن زمان که خط خطی های بی‌قراری ام را با مهر و محبّتت پاک می‌کردی و با صبر و بردباری کلمه‌ به کلمه ی زندگی را به من دیکته می‌گفتی خوب به خاطرم مانده است.
و من باز فراموش می‌کردم محبت تشدید دارد.

در تمام مراحل زندگی، قدم به قدم، هم پای من آمدی، بار ها بر زمین افتادم و هر بار با مهربانی دستم را گرفتی.
آری، از تو آموختم، حتی در سخت ترین شرایط،

امید را هرگز از یاد نبرم.

یادم نمی‌رود چه شب ها که تا صبح بر بالینِ من، بوسه بر پیشانیِ تب دارم می‌زدی
و چه روزها که با مهر مادرانه ات لقمه‌های عشق را در دهانم می‌گذاشتی
و من باز لجبازتر از همیشه دستت را رد می‌کردم!

وقتی بوسه بر دستان چروکیده ات می‌زنم،
یاد کودکی‌ام می‌افتم که همیشه به خاطر لطافت دستانت به همه فخر می‌فروختم
و حال به خاطر خشکی دستانت با افتخار می‌گویم این دستان مادر من است که تمام زندگی‌اش را به پای من گذاشت؛
من با نوازش همین دست ها بزرگ شدم و امروز با تمام وجودم می‌گویم:
مادرم مدیون تمام مهربانی‌هایت هستم و  کمی کمتر از آنچه تو دوستم داری، دوست دارم

 

محبت مادر دست مادر بوسه امید

 

پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:11 :: نويسنده : Alireza

 

 

از فکر من بگذر خیالت تخت باشد
من می تواند بی تو هم خوشبخت باشد
این من که با هر ضربه ای از پا در آمد
تصمیم دارد بعد زا این سرسخت باشد
تصمیم دارد با خودش ،با کم بسازد
تصمیم دارد هم بسوزد ،هم بسازد

خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
نخواست او به من خسته بی گمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
چه میکنی اگر او راکه خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد
رها کند برود از دلت جدا باشد
به آنکه دوست ترش داشته به آن برسد
رها کنی بروند تا دوتا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
گلایه ای نکنی ، بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که نه…!!نفرین نمیکنم که مباد
به او که عاشق او بوده ام زیان برسد
خدا کند که فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زمان آن برسد

 

 

 

 

 

شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:42 :: نويسنده : Alireza

یه مرد 85 ساله میره برای چک آپ. دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر 20 ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه، نظرت چیه دکتر؟!
دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه: خب  بذار یه داستان برات تعریف کنم. من یه نفر رو می شناسم که شکارچی ماهریه.
اون هیچوقت تابستونا رو برای شکار کردن از دست نمیده. یه روز که می خواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل!
همینطور که میرفته جلو یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش شکارچی چتر رو می گیره به طرف پلنگ و نشونه می گیره و ... بنگ! پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین!!!
پیرمرد با حیرت میگه: این امکان نداره! حتما یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!
دکتر یه لبخند میزنه و میگه: دقیقا منظور منم همین بود !!!
نتیجه اخلاقی: هیچوقت در مورد چیزی که مطمئن نیستی نتیجه کار خودته ادعا نداشته نباش !!

 

 

شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:30 :: نويسنده : Alireza

 

 

 

به نام خالقي كه نام او را

ميان هر دروني خواهي يافت

به نام آن كس كه عشق را او

ميان قلب من آرام ساخت

غروبم را طلوعي مي نشيند

طلوعي كه غروبي را نبيند

طلوعي كه زخم دل از آن

بگيرد ارامش و بس بنشيند

ميان سينه ام جاي تو خاليست

وليكن عشق تو قلبم رو باخت

خداوند قطره اي از عشق را

ميان قلب من ارام انداخت

نگاهت را . صدايت را دوست دارم

نگاهي كه دريغش ميكني تو

صدايي كه بدان عاشق شدم من

نميدوني كه رفعش ميكني تو

حق را كردي بهانه تو برايم

خدايي كه حق نيز از اوست

بدان رهايم كردي تو نديده

ندانستي عشق نيز از اوست

تحمل و توانم را او ببخشد

همان خالقي كه نامش مي درخشد

خودش عاشق . خودش فارغ نخواهد كرد من را

همان ايزد من را  تو ببخشد

گناهي كه نكردم عقل بخشيد

مرا چشم بصيرت آرزو ديد

دوستت دارم ..............

.

.

.

حالا دارم ميفهمم دنيا با همه ي بزرگيش كوچيكه برا دوست داشتنت

 

 

 

 


چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, :: 11:5 :: نويسنده : Alireza

 

1.ویلیام شکسپیر میگه : زمانی که فکر می کنی تو 7 تا آسمون 1 ستاره هم نداری یکی یه گوشه دنیا هست که واسه دیدنت لحظه شماری می کنه...
2.به دریا شکوه بردم از شب دشت، وز این عمری که تلخ تلخ بگذشت، به هر موجی که می گفتم غم خویش؛ سری میزد به سنگ و باز می گشت .!

3.پازل دل یکی رو بهم ریختن هنر نیست ..... هر وقت با تیکه های شکسته ی دل یک نفر یک پازل دل جدید براش ساختی هنر کردی

4.من غروب عشق خود را در نگاهت دیده ام.... من بنای ارزو ها را زهم پاشیده ام.... آنچه باید من بفهمم این زمان فهمیده ام.... در دل خود من به عشق پوچ تو خندیده ام

5.فقط کسی معنی دل تنگی را درک می کند که طعم وابستگی را چشیده باشد پس هیچوقت به کسی وابسته نشو که سر انجام آن وابستگی دلتنگیست

6.خداوند به سه طریق به دعاها جواب می دهد:
او می گوید آری و آنچه می خواهی به تو می دهد.
او میگوید نه و چیز بهتری به تو می دهد.
او می گوید صبر کن و بهترین را به تو می دهد

7.اگر بدانم که خواب تو را بیشتر خواهم دید برای همیشه دیدن تو هرگز بیدار نمی شوم
اگر بدانم که مردگان تو را بیشتر خواهند دید برای همیشه دیدن تو قید زنده بودن راخواهم زد
عشق بها دارد ... من و تو بودیم و یک دریا عشق ، حالا من هستم یک دنیا اشک ... آری ... عشق بها دارد !!!

 

 

چهار شنبه 24 اسفند 1390برچسب:, :: 16:44 :: نويسنده : Alireza


 

 

سال 1230


مرد : دختره خیر ندیده من تا نکشمت راحت نمیشم…. !!!
:
زن : آقا حالا یه غلطی کرد شما ببخشید !!! نا محرم که خونمون نبود . حالا این بنده خدا یه بار بلند خندیده…!!!
مرد: بلند خندیده ؟ این اگه الان جلوشو نگیرم لابد پس فردا می خواد بره بقالی ماست بخره. !!! نخیر نمی شه باید بکشمش… !!!
بالاخره با صحبتهای زن ، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو میبخشه


سال
۱۲۸۰ :

مرد: واسه من می خوای بری درس بخونی ؟ می کشمت تا برات درس عبرت بشه. یه بار که مُردی دیگه جرات نمی کنی از این حرفا بزنی !!! تو غلط می کنی !!! تقصیر من بود که گذاشتم این ضعیفه بهت قرآن خوندن یاد بده. حالا واسه من میخای درس بخونی؟؟؟
زن: آقا ، آروم باشین. یه وقت قلبتون خدای نکرده می گیره ها ! شکر خورد. !!! دیگه از این مارک شکر نمی خوره. قول میده
مرد (با نعره حمله می کنه طرف دخترش ): من باید بکشمت. تا نکشمت آروم نمی شم. خودت بیای خودتو تسلیم کنی بدون درد می کشمت… !!!
بالاخره با صحبتهای زن، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو میبخشه



سال
۱۳۳۰ :

مرد : چی؟ دانشسرا ؟؟ (همون دانشگاه خودمون) حالا می خوای بری دانشسرا؟ می خوای سر منو زیر ننگ بو****؟ فاسد شدی برا من؟؟ شیکمتو سورفه (سفره) می کونم


زن: آقا، تورو خدا خودتونو کنترل کنین. خدا نکرده یه وخ (وقت) سکته می کنین
مرد: چی می گی ززززززن؟؟ من اگه اینو امشب نکوشم (نکشم) دیگه فردا نمی تونم جلوی این فسادو بیگیرم . یه دانشسرایی نشونت بدم که خودت کیف کنی
بالاخره با صحبتهای زن، مرد خونه از خر شیطون پیاده می شه و دختر گناهکارشو میبخشه


سال
۱۳۸۰ :

مرد: کجا ؟ می خوای با تکپوش (از این مانتو خیلی آستین کوتاها که نیم مترم پارچه نبردن و وقتی می پوشیشون مثه جلیقه نجات پستی بلندی پیدا می کنن) و شلوارک (از این شلوار خیلی برموداها) بری بیرون؟ می کشمت. من… تو رو… می کشم
زن: ای آقا. خودتو ناراحت نکن بابا. الان دیگه همه همینطورین (شما بخونید اکثرا).
مرد: من… اینطوری نیستم. دختر لااقل یه کم اون شلوارو پائین تر بکش که تا زانوتو بپوشونه. نه… نه… نمی خواد. بدتر شد. همون بالا ببندیش بهتره… !!! (لطفا بد برداشت نکنید !!! )


سال
۱۴۰۰ :

زن: دخترم. حالا بابات یه غلطی کرد. تو اعصاب خودتو خراب نکن. لاک ناخنت می پره. آروم باش عزیزم. رنگ موهات یه وقت کدر می شه آ مامی. باباتم قول می ده دیگه از این حرفا نزنه
بالاخره با صحبتهای زن، دخترخونه از خر شیطون پیاده می شه و بابای گناهکارشو میبخشه !!!

 

 


چهار شنبه 24 اسفند 1398برچسب:, :: 15:32 :: نويسنده : Alireza

                           

 

 

 

699666999999666999999666996666666996666699999666669966666699 699669999999969999999966699666669966669966666996669966666699 699666999999999999999666669966699666699666666699669966666699 699666669999999999996666666996996666699666666699669966666699 699666666699999999666666666699966666669966666996666996666996 699666666666999966666666666699966666666699999666666669999666

 

 

Ctrl + F  بزنيدبعد
شماري 9 را بزنيد

Ctrl + Enter بزنيد

دوباره عددها رو نگاه کن

 

دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:, :: 10:29 :: نويسنده : Alireza

 

فکر کردن به تو ، کار شب و روز من شده ، بس که حالم گرفته است ، چشمانم غرق در اشکهایم شده . . .
دیگر گذشت ، تو کار خودت را کردی ، دلم را شکستی و رفتی . . .
همه چیز گذشت و تمام شد ، این رویاهای من با تو بود که تباه شد . . .
انگار دیگر روزی نمانده برای زندگی ، انگار دیگر دنیای من بن بست شده ، راهی ندارم برای فرار از غمهایم . . .
این هم جرم من بود از اینکه برایت مثل دیگران نبودم، کسی بودم که عاشقانه تو را دوست داشت ،دلی داشتم که واقعا هوای تو را داشت . . .
دیگرگذشت ، حالا تو نیستی و من جا مانده ام ، تو رفته ای و من بدون تو تنها مانده ام ، تو نیستی و من اینجا سردرگم و بی قرار مانده ام . . .
فکر دل دادن و دلبستن را از سرم بیرون میکنم ، هر چه
عشق و دوست داشتن است را از دلم دور میکنم ، اگر از تنهایی بمیرم هم دلم را با هیچکس آشنا نمیکنم….
دیگر بس است ، تا کی باید دلم را بدهم و شکسته پس بگیرم ، تا کی باید برای این و آن بمیرم ؟
در حسرت یک لحظه آرامشم ، دلم میخواهد برای یک بار هم که شده شبی را بی فکر و خیال بخوابم . . .
تو هم مثل همه ، هیچ فرقی نداشتی ، هیچ خاطره ی خوبی برایم جا نگذاشتی ،حالا که رفتی ، تنها غم رفتنت را در قلبم گذاشتی . . .
گرچه از همان روز اول میخواستمت ، گرچه برایم دنیایی بودی و هنوز هم گهگاهی میخواهمت ، اما دیگر مهم نیست بودنت ، چه فرقی میکند بودن یا نبودنت ؟
سوز
عشق تو هنوز هم چهره ام را پریشان کرده ، دلم اینجا تک و تنها راهش را گم کرده ، این شعر را برای تو نوشتم بی پرده ، هنوز هم دلت نیامده و خیالت ، خیال مرا پریشان کرده . . .


 

دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:جملات عاشقانه, :: 10:9 :: نويسنده : Alireza

 

از استاد دینی پرسیدند عشق چیست؟ گفت:حرام است .

از استاد هندسه پرسیدند عشق چیست؟ گفت:نقطه ای که حول نقطه ی قلب جوان میگردد .

از استاد تاریخ پرسیدن عشق چیست؟ گفت:سقوط سلسله ی قلب جوان .

از استاد زبان پرسیدند عشق چیست؟ گفت:همپای love است .

از استاد ادبیات پرسیدند عشق چیست؟ گفت : محبت الهی است .

از استاد علوم پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها عنصری هست که بدون اکسیژن می سوزد .

از استاد ریاضی پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها عددی هست که هرگز تنها نیست .

از استاد فیزیک پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها آدم ربائی هست که قلب را به سوی خود می کشد .

از استاد انشا پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها موضوعی است که می توان توصیفش کرد .

از استاد قرآن پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها آیه ای است که در هیچ سوره ای وجود ندارد .

از استاد ورزش پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها توپی هست که هرگز اوت نمی شود .

از استاد زبان فارسی پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها کلمه ای هست که ماضی و مضارع ندارد .

از استاد زیست پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها میکروبی هست که از راه چشم وارد می شود .

از استاد شیمی پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها اسیدی هست که درون قلب اثر می گذارد.
ا
ز خودم پرسیدم عشق چیست؟گفتم …………………….
دوستت دارم تا اخرین نفس عزیزم.


راستی تصویر زیر کاراکتر چینی سنتی به مفهوم عشق است

 


 

 


جمعه 19 اسفند 1390برچسب:, :: 11:0 :: نويسنده : Alireza

 

 

من اگر نقاش بودم لاله رویی می کشیدم

 

 

در کفش خشکیده لب تنگ و سبویی می کشیدم

 

 

من اگر نقاش بودم با قلم موی فراست

 

 

 نکته ای باریکتر از تار مویی می کشیدم

 

 

آبروی رفته ای را چاره می کردم به نقشی

 

 

آب را در حال بر گشتن به جویی می کشیدم

 

 

من اگر نقاش بودم جای مروارید غلتان

 

اشک را در حال غلتیدن به رویی می کشیدم

 

 

 

 

پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:, :: 23:40 :: نويسنده : Alireza

 

 

خالی تر از سکوتم ، از نا سروده سرشار ღღ♥ღღ

 

 

 

 

حالا چه مانده از من ؟... یک مشت شعر بیمار ღღ♥ღღ

 

 

انبوهی از ترانه ، با یاد صبح روشن ღღ♥ღღ

 

 

اما... امید باطل... شب دائمی ست انگار ღღ♥ღღ

 

 

با تار و پود این شب باید غزل ببافم ღღ♥ღღ

 

 

وقتی که شکل خورشید ، نقشی ست روی دیوار ღღ♥ღღ

 

 

دیگر مجال گریه از درد عاشقی نیست ღღ♥ღღ

 

 

بار ترانه ها را از دوش عشق بردار ღღ♥ღღ

 

 

بوی لجن گرفته انبوه خاطراتم ღღ♥ღღ

 

 

دیروز: رنگ وحشت ، فردا: دوباره تکرار ღღ♥ღღ

 

 

وقتی به جرم پرواز باید قفس نشین شد ღღ♥ღღ

 

 

پرواز را پرنده ! دیگر به ذهن مسپار ღღ♥ღღ

 

 

شاید از ابتدا هم تقدیر من سفر بود ღღ♥ღღ

 

 

کوچی بدون مقصد از سرزمین پندار  ღღ♥ღღ

 

 

از پوچ پوچ رویا ، تا پیچ پیچ کابوس  ღღ♥ღღ

 

از شوق زنده بودن... تا خنده ای سرِ دار  ღღ♥ღღ

 


 

 

 

پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:, :: 22:49 :: نويسنده : Alireza

 

کاش مي دونستي چقدر دلم بهانه تو را ميگيره هر روز

 

کاش مي دونستي چقدر دلم هواي با تو بودن را کرده

 

 

کاش مي دونستي چقدر دلم از اين روزهاي سرد

 

 

 بي تو بودن گرفته

 

 

کاش مي دانستي چقدر دلم براي ضرب آهنگ قدمهايت

 

 

 گرمي نفسهايت، مهرباني صدايت تنگ شده

 

 

کاش مي دانستي چقدر دلواپس تو‌ام

 

 

کاش مي دانستي چقدر تنهام ، چقدر خسته ام

 

 

 و چقدر به حضور سبزت محتاجم

 

 

و همیشه از خودم می پرسم

 

 

این همه که من به تو فکر کنم

 

 تو هم به من فکر می کنی؟

 


 

 


پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:, :: 22:43 :: نويسنده : Alireza

 

عشق من گوش کن يادته که گفتم دوستت دارم و پرسيدی چقدر ؟ جوابم يادته ؟

 

 

گفتم نمی دونم و فقط می دونم خيلی زياد ... ولی حالا می دونم چقدر :

 

 

عشق من دوستت دارم ؛ تا حدی که حاضرم با تو تا اوج قله های بلند و سخت زندگی بدون توقف برم و خستگی راه را تا وقتی با منی حس نخواهم کرد .

 

 

عشق من دوستت دارم ؛ به همان اندازه که ستاره ها و ماه آسمون را دوست دارن و به بودنش نيازمندند ؛ به بودنت نيازمندم .

 

 

عشق من دوستت دارم ؛ تاحدی که لرزش انگشتانم به من قدرت نوشتن و لبانم قدرت بيان اين حس را نمی دهند .

 

 

عشق من دوستت دارم ؛ به همان اندازه که سوختن چوب در آتش دردناک است ؛ دوری از تو برايم سخت و زجرآور است .

 

 

عشق من دوستت دارم ؛ تاحدی که می خواهم آنقدر بگريم و فرياد بزنم تا ثانيه های ساعت دلشون برام بسوزه و با سرعت بيشتری روی صفحه روزگار حرکت کنند ؛ تا روز ديدار من و تو زودتر از راه برسه تا آغوش گرمت را حس کنم ؛ آغوشی که مدتهاست برايم باز مونده و انتظارم را می کشد .

 

 

عشق من دوستت دارم ؛ به همون اندازه ای که آب از خشک شدن می ترسه ؛ من از اينکه روزی از من دلگير بشی و ترکم کنی می ترسم .

 

 

عشق من دوستت دارم ؛ تا حدی که با نفسهام به درونم رخنه کردی و تمام سلولهای بدنم با عطر قدمهات جون تازه گرفته اند

 

 

عشق من دوستت دارم ؛ تا حدی که حد ندارد دوستت دارم . هنوز فکر می کنم که جواب سئوالت را کامل ندادم و بدون که جواب دادن به اين سئوال از تمام سئوالهايی که اکنون پاسخشون را پيدا کرده ام سختتر و طولانی تر است .

 

من با تو زنده ام همسفر من ... می پرستمت


پنج شنبه 18 اسفند 1398برچسب:دوست دارم, :: 20:22 :: نويسنده : Alireza

 

 

دوستان من مثل گندمند؛

یعنی یک دنیا برکت و نعمت... نبودشان قحطی و گرسنگی است

 

 

 

و من چه خوشبختم که زردی خوشه های گندم در اطرافم موج میزند...

مهربانی تان را قدر میدانم و آنرا درسیلوی جان نگهداری خواهم کرد

 

امروز زیباترین و با ارزش ترین هدیه رو از  یه دوست دریافت کردم

فاطمه جون عاشـــــــــق مهربونیتم...         

                                                 
                       

      

 

 

 

 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد