چهار شنبه 24 اسفند 1390برچسب:, :: 16:44 :: نويسنده : Alireza
سال 1230
دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:, :: 10:29 :: نويسنده : Alireza
فکر کردن به تو ، کار شب و روز من شده ، بس که حالم گرفته است ، چشمانم غرق در اشکهایم شده . . .
دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:جملات عاشقانه, :: 10:9 :: نويسنده : Alireza
از استاد دینی پرسیدند عشق چیست؟ گفت:حرام است .
راستی تصویر زیر کاراکتر چینی سنتی به مفهوم عشق است
جمعه 19 اسفند 1390برچسب:, :: 11:0 :: نويسنده : Alireza
من اگر نقاش بودم لاله رویی می کشیدم
در کفش خشکیده لب تنگ و سبویی می کشیدم
من اگر نقاش بودم با قلم موی فراست
نکته ای باریکتر از تار مویی می کشیدم
آبروی رفته ای را چاره می کردم به نقشی
آب را در حال بر گشتن به جویی می کشیدم
من اگر نقاش بودم جای مروارید غلتان
اشک را در حال غلتیدن به رویی می کشیدم
پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:, :: 23:40 :: نويسنده : Alireza
خالی تر از سکوتم ، از نا سروده سرشار ღღ♥ღღ
حالا چه مانده از من ؟... یک مشت شعر بیمار ღღ♥ღღ انبوهی از ترانه ، با یاد صبح روشن ღღ♥ღღ اما... امید باطل... شب دائمی ست انگار ღღ♥ღღ با تار و پود این شب باید غزل ببافم ღღ♥ღღ وقتی که شکل خورشید ، نقشی ست روی دیوار ღღ♥ღღ دیگر مجال گریه از درد عاشقی نیست ღღ♥ღღ بار ترانه ها را از دوش عشق بردار ღღ♥ღღ بوی لجن گرفته انبوه خاطراتم ღღ♥ღღ دیروز: رنگ وحشت ، فردا: دوباره تکرار ღღ♥ღღ وقتی به جرم پرواز باید قفس نشین شد ღღ♥ღღ پرواز را پرنده ! دیگر به ذهن مسپار ღღ♥ღღ شاید از ابتدا هم تقدیر من سفر بود ღღ♥ღღ کوچی بدون مقصد از سرزمین پندار ღღ♥ღღ از پوچ پوچ رویا ، تا پیچ پیچ کابوس ღღ♥ღღ از شوق زنده بودن... تا خنده ای سرِ دار ღღ♥ღღ
پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:, :: 22:49 :: نويسنده : Alireza
کاش مي دونستي چقدر دلم بهانه تو را ميگيره هر روز
کاش مي دونستي چقدر دلم هواي با تو بودن را کرده
کاش مي دونستي چقدر دلم از اين روزهاي سرد
بي تو بودن گرفته
کاش مي دانستي چقدر دلم براي ضرب آهنگ قدمهايت
گرمي نفسهايت، مهرباني صدايت تنگ شده
کاش مي دانستي چقدر دلواپس توام
کاش مي دانستي چقدر تنهام ، چقدر خسته ام
و چقدر به حضور سبزت محتاجم
و همیشه از خودم می پرسم
این همه که من به تو فکر کنم
تو هم به من فکر می کنی؟
پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:, :: 22:43 :: نويسنده : Alireza
عشق من گوش کن يادته که گفتم دوستت دارم و پرسيدی چقدر ؟ جوابم يادته ؟
گفتم نمی دونم و فقط می دونم خيلی زياد ... ولی حالا می دونم چقدر :
عشق من دوستت دارم ؛ تا حدی که حاضرم با تو تا اوج قله های بلند و سخت زندگی بدون توقف برم و خستگی راه را تا وقتی با منی حس نخواهم کرد .
عشق من دوستت دارم ؛ به همان اندازه که ستاره ها و ماه آسمون را دوست دارن و به بودنش نيازمندند ؛ به بودنت نيازمندم .
عشق من دوستت دارم ؛ تاحدی که لرزش انگشتانم به من قدرت نوشتن و لبانم قدرت بيان اين حس را نمی دهند .
عشق من دوستت دارم ؛ به همان اندازه که سوختن چوب در آتش دردناک است ؛ دوری از تو برايم سخت و زجرآور است .
عشق من دوستت دارم ؛ تاحدی که می خواهم آنقدر بگريم و فرياد بزنم تا ثانيه های ساعت دلشون برام بسوزه و با سرعت بيشتری روی صفحه روزگار حرکت کنند ؛ تا روز ديدار من و تو زودتر از راه برسه تا آغوش گرمت را حس کنم ؛ آغوشی که مدتهاست برايم باز مونده و انتظارم را می کشد .
عشق من دوستت دارم ؛ به همون اندازه ای که آب از خشک شدن می ترسه ؛ من از اينکه روزی از من دلگير بشی و ترکم کنی می ترسم .
عشق من دوستت دارم ؛ تا حدی که با نفسهام به درونم رخنه کردی و تمام سلولهای بدنم با عطر قدمهات جون تازه گرفته اند
عشق من دوستت دارم ؛ تا حدی که حد ندارد دوستت دارم . هنوز فکر می کنم که جواب سئوالت را کامل ندادم و بدون که جواب دادن به اين سئوال از تمام سئوالهايی که اکنون پاسخشون را پيدا کرده ام سختتر و طولانی تر است .
من با تو زنده ام همسفر من ... می پرستمت
|